ازاین غرور لعنتی

واقعیتهای زندگی من

ازاین غرور لعنتی

واقعیتهای زندگی من

همش ازیه روزبارونی شروع شد.کلاس ازشیمی داشتم ولی نیم ساعت مونده بودتاکلاس شروع شه واسه همین رفتم روی یکی ازنیمکتای جلوی دانشکده معماری نشستم که ای کاش هیچوقت نمیرفتم اونجا. اونم داشت میرفت بشینه روی یکی ازنیمکتا.سرگرم ورق زدن جزوه ام بودم حوصله خوندنشو نداشتم بستمش وگذاشتمش تو کیفم.سنگینی نگاهشو حس میکردم .موهای تیره وبلندیه پیراهن اجری پوشیده بودیه سیگارم گوشه لبش بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد