ازاین غرور لعنتی

واقعیتهای زندگی من

ازاین غرور لعنتی

واقعیتهای زندگی من

رفت...

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من با تمام وجود او را می خواستم

وقتی که او تمام کرد من آغاز کردم

و چه سخت است

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است

مثل تنها مردن است ... 

روزسوم جدایی

وای خداهنوزنمیتونم باورکنم...که دیگه دوسش ندارم که دیگه دوسم نداره. چه قدرهمدیگه رودوسداشتیم طوریکه بین دوستامون زبون زدشده بودیم یه روزنبود که همدیگه رونبینیم.این سه روز چقدربهم سخت گذشته.دوسدارم گریه کنم امانمیتونم یه بغض بزرگ توگلومه خدااااااااااا........

خوشــبختی هایم را با عجله در ســرنوشــتم نوشته بودند!
بد خط بود!!
روزگــار نتوانست آنها را بخواند ...

همش ازیه روزبارونی شروع شد.کلاس ازشیمی داشتم ولی نیم ساعت مونده بودتاکلاس شروع شه واسه همین رفتم روی یکی ازنیمکتای جلوی دانشکده معماری نشستم که ای کاش هیچوقت نمیرفتم اونجا. اونم داشت میرفت بشینه روی یکی ازنیمکتا.سرگرم ورق زدن جزوه ام بودم حوصله خوندنشو نداشتم بستمش وگذاشتمش تو کیفم.سنگینی نگاهشو حس میکردم .موهای تیره وبلندیه پیراهن اجری پوشیده بودیه سیگارم گوشه لبش بود...

ازروزی که ازکسی که خیلی دوسش دارم جداشدم تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم وحرفامو توش بنویسم.امروز روزدومی که دیگه ازش خبری ندارم همش تقصیرخودم بود